روی ای صبا و سلامم به دلنواز رسان


نیاز بنده به آن شوخ عشوه ساز رسان

من آنچه می کشم اندر درازی شبها


به روزگار سر زلف او فراز رسان

دلم ببردی و ترسم که دردان رسدت


دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان

چو نیم خوردهٔ خود باده بر زمین فگنی


بگو به روح ستم کشتگان ناز رسان